یادش به خیر دانشجو بودن هم برا خودش عالمی داشت. خوابگاهی بودن هم که دیگه زندگیمون را دانشجویی تر کرده بود.
ترم اول واقعا بهم سخت گذشت. دوری از خانواده یک طرف و نا آشنا بودن با فضای دانشگاه و خوابگاه هم از طرف دیگه. خصوصا با اون هم اتاقی های ترم بالایی که قسمتم شده بود!!!
تو خوابگاه ترم یکی بودن یه فحش به حساب می اومد. هر وقت یکی با دیگری دعواش می شد اولین ناسزایی که نثارش می کرد ترم یکی بود. اگه چیزی تو خوابگاه گم می شد اولین کسانی که محکوم می شدند به دزدی، ترم یکی های بیچاره بودند. تو اتاق، حرف اول را ترم بالایی ها می زدند.
ترم اول انداختنم تو یه اتاق هشت نفره که چهار نفرشون ترم بالایی بودند. وقتی وارد اتاق شدم نزدیک بود سکته کنم. صدای بلند نوار ... ، رقص و پایکوبی و ... قیافه های ...
حالا بماند. هم اتاقی های عزیز همینکه دوست ساک به دستشون را دیدند، صداشون در اومد که خدا بگم این خانم ... رو چی کار کنه! باز یکی دیگه از این بچه دهاتی های جدید الورود رو فرستاد تو اتاق ما. بعدشم یکیشون بهم گفت: آهای! ساکت رو اینجا باز نکنی ها. ما همینجوریشم واسه این اتاق زیادی هستیم. باید بری یه اتاق دیگه!
اعتراض بچه ها به مسؤول خوابگاه فایده ای نداشت و از اونجایی که همه ی اتاق های خوابگاه پر بود، اونها مجبور شدند من را به عنوان هم اتاقی خودشون بپذیرند.
بچه ها تا ساعت سه نصفه شب سر و صدا می کرند و بلند بلند قهقهه می زدند. اعتراض هم می کردی سرت داد می زدند که خفه شو ترم یکی.
یه روز نشستیم و برنامه ریزی کردیم که هر کسی تو ایام هفته چه کارهایی را انجام بده. مثلا روز شنبه یکی جارو بزنه، یکی اتاق را مرتب کنه، یکی غذا بپزه، یکی ظرف ها رو بشوره و ...
ولی کی عمل میکرد به این برنامه؟! هم اتاقی های عزیز من، البته اون چهار تا ترم بالایی، خیلی شلخته بودند. صبح ها تا آخرین لحظه که سرویس دانشگاه در حال حرکت بود جلوی آینه مشغول مرتب کردن سر و وضع ظاهریشون بودند، ولی وقتی رو تختشون رو می دیدی حالت بد می شد از بس که نامرتب بود. از شانس بدمون هر چهار تا شون تخت های طبقه ی اول بودند و با شلخته بودن اونا همه ی اتاق شلخته می شد. وقتی بهشون تذکر می دادیم می گفتند شما تازه واردید، ترم دیگه شما هم بدتر از ما می شوید.
غیبت کردن و مسخره کردن اساتید و پسرای دانشگاه و ادای اونا رو در آوردن و بعدشم کلی خندیدن که دیگه غذای هر شبشون بود. ترم بالایی های اتاقمون به ما می گفتند شما هنوز این چیزا سرتون نمی شه. از ترم دیگه شما هم هر کدومتون یکی را برای دست انداختن پیدا می کنید.
با بچه ها قرار گذاشتیم که هر هفته مقدار مشخصی پول بذاریم رو هم و برای اتاق خوراکی و میوه و از این جور چیزا بگیریم. هنوز آخر هفته نرسیده بود می دیدیم پولمون تموم شده و هیچ میوه و خوراکی نخوردیم. وقتی می پرسیدیم پس پول هایی که گذاشتیم روی هم چطوری خرج شد؟! مثلا می گفتند فلان روز میوه خریدیم خوردیم. تو دانشگاه بودی میوه بهت نرسید. یا می گفتند با بچه ها رفتیم پیتزا فروشی همه ی پولو زدیم تو رگ. جاتون خالی به جای شما هم خوردیم. به خاطر این بی مبالاتی هاشون، ظرف چند هفته همه با هم غریبه شدیم. همه تو یه اتاق بودیم ولی هر کسی برای خودش جداگانه زندگی می کرد.
من بیشتر وقتم را تو دانشگاه می گذروندم. ترجیح می دادم تو دانشگاه ول بگردم ولی به اون اتاق به هم ریخته نروم. بیشتر اوقات می رفتم کتابخونه. ولی خوب کم کم که با نهاد های فرهنگی مختلف دانشگاه آشنا شدم. پاتوقم شده بود دفاتر اونها. شب ها هم که تو خوابگاه بودم می رفتم تو نماز خونه ی خوابگاه و درس می خوندم. بعضی وقت ها هم همون جا خوابم می برد.
یک ماه اول به همین منوال گذشت، تا اینکه یه روز با یه دختر ماه به اسم محبوبه آشنا شدم. محبوبه دانشجوی ترم چهارم رشته ی مدیریت بود. برعکس اون ترم بالایی های اتاقم، این یکی خیلی فهمیده و جا افتاده بود. کلی تحویلم گرفت. بعدم تو خوابگاه رفتم اتاقشون و با هم اتاقی هاش آشنا شدم.
اتاق اونا برعکس اتاق ما خیلی مرتب بود. اونا در عین صمیمیتی که بینشون بود، رفتارشون نسبت به هم خیلی خوب بود. شوخی هاشون، بگو بخند هاشون، همه چی شون به جا بود.
ادامه دارد ...